از مقدمه قدیم شاهنامۀ ابو منصوری )
به نام خـــــداوند جــــــان و خــــرد
کـــزین بــــرتر اندیـــــشه برنگذرد
بنــــاهــــای آباد گــــــــــردد خراب
ز بــــاران و از تــــابش آفـــــــتاب
پـی افـــــگندم از نــــظم کاخی بــلند
که از بــــاد و بـــاران نـــــیابد گزند
نـــمیرم ازیـــن پـــس که من زنده ام
کــه تــــخم سخــــن را پـــــراگنده ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پـــس از مــــــرگ بر من کند آفرین
(فردوسی)
ز روزی گذز کردن اندیشه کن
پرستیـــدن دادگــــر پیشه کـــن
(فردوسی)
پیشگفتار
بخشبندی ادبیات به گونه های سه گانه چون حماسی یا « ایپیک» غنایی یا « لیریک» و تمثیلی یا « دراماتیک» نخستین مرتبه توسط ارسطو، فیلسوف مشهور و معروف یونان قدیم صورت گرفته است. ارسطو در کتاب بوطیقا که بعدها توسط عبدلاحسین زرین کوب به نام «فن شعر» ترجمه شده است، معتقد است که آغاز شهر رزمی و یا شعر حماسی با پیدایش آدمیزاده آغاز یافته و بشر از آغاز پیدایش خویش به اینگونه شهر آشنائی و علاقمندی داشته است که این اندیشۀ وی بعدها مورد تایید دانشمندانی چون ابن سینا، هیگل، بلینسکی و دیگر دانشمندان قرار گرفته است.
مارکس به این اندیشه است که شعر حماسی «در مرحلۀ قشنگی رشد خلقها» به وجود آمده و گفتۀ مارکس را بلینسکی اندیشمد سترگ شوروی به اینگونه تعبیر میکند که شعرحماسی تنها « در مرحلۀ شباب عمر خلقها» عرض وجود کرده است. بنا به گفتۀ ساموئل تیلور کاله ریچ (۱۷۷۲ – ۱۸۳۲) که یکی از جملۀ نقادان معروف انگلستان است شعر حماسی نخستین نوع شعر است که بشر ابداع کرده و اقوام باستانی در آغاز پیدایش آن را برای توصیف احوال و اعمال قهرمانان خویش ساخته اند (۱).
بنا بر این با اطمینان کامل میتوان ادعا کرد که اینگونه شعر در کشور مانیز همواره وجود داشته است، چنانکه اگر ما اوراق زرین تاریخ چند هزار ساله ای خویش را ورق بزنیم، می بینیم که در آریانای کهن شعر حماسی رونق تمام داشته و در ریگویدا و همچنان اوستا زردشت عرضه شده است، نمونه های از شعر حماسی به چشم میخورد.
در کتاب اوستا در باب های رام یشت و آبان یشت و ویشاسپ یشت ما به نام های چون کیومرث، نوذر، منوچهر، گستهم، کیکاووس،کیقباد، کیخسرو، آرش کمانگیر، زریر، رستم،اسفندیار وگشتاسپ بر میخوریم که نمایانگر افتخارات قومی وملی کشورماست. و بعد ها اینگونه کارنامه های شاهان و قهرمانان ملی، زبان به زبان نقل و به کتابها ضبط شده است. از آریانای کهن قدیمی ترین شاهنامه ای که بما رسیده از عهد ساسانیان است که میتوان بدان « گشتاسبنامه» نیز اطلاق کرد.
در خراسان دوره ای اسلامی به تاسی از غنای ادبی گذشته و دلچسپی به احیا و استجکام مظاهر هنری و اذبی و تاریخی روزگاران پیشین بود که اهل ذوق و هنر به تدوین روایات ملی وحماسی دست زده و بهترین اثر های منثور و منظوم حماسی را بوجود آوردند که میتوان پیشگام این قافله سالار را مسعودی مرزی دانست. بعد در باره ای شاهنامه مسعودی باید گفت که آگاهی کاملی نداریم و تنها شعالبی غرراخبار ملوک الفرس و همچنان مطهر فرزند طاهر المقدسی در کتاب« البدا التاریخ» از این منظومه یاد کرده اند.
از پاره ای بیت های که از شاهنامه ای مسعودی به دست ما رسیده معلوم میشود که این منظومه بر وزن خسرو و شیرین نظامی« بهر هزج مسدس» است، چنانکه این سه بیت دال بر ادعای ماست.
نخستین کیومرث آمـــذ به شاهی به گیتی در گرفتش پیش گاهی
چو سی سالی به گیتی پادشاه بوذ کی فمانش به هر جایی روا بوذ
و نیز از اوست:
سپری شد زمان خسروانا که کام خویش راندند در جهانا
بنا به روایت ملک الشعرا بهار در کتاب« سبک شناسی» تالیف شاهنامه ای مسعودی در سال ۳۵۵هجری صورت گرفته است اما اینکه چند سال قبل از آن سروده شده تا کنون برای ما معلوم نیست (۲).
بعد از شاهنامه ای مسعودی، کهنترین شاهنامه ایکه در زمان سامانیان به نشر نگاشته آمد یکی شاهنامه ای ابو منصوری است و این ابو منصور محمد فرزند عبدالرازق سپهسالار خراسان بود و مردی بود سخت با فرهنگ و وطنپرست. وی برای ابومنصور المعمری که وزیر اش بود دستور داد تا دانشمندان و نویسنده گان را از هر گوشه و کنار خراسان جمع نموده و به تدوین شاهنامه همت گمارند. این شاهنامه توسط چهار تن از دانشمندان و موبدان خراسان در تحت نظارت ابولمنصور المعمری در سال ۳۴۶ هجری تالیف شده و از شاهی کیومرث آغاز و تا فرمانروایی یزدگرد آخرین فرمانروای ساسانی ادامه مییابد. اصل این کتاب امروز در دست ما نیست و تنها مقدمه ای آن توسط شاهنامه ای فردوسی به دست ما رسیده و بنام مقدمۀ قدیم شاهنامه یاد میشود.
پس از شاهنامه ای ابو منصوری میتوان از شاهنامه ای منثور ابوالمویید بلخی نام برد که از لحاظ احتوای روایات حماسی درخور اهمیت است. این کتاب نیز امروز در دست ما نیست. و تنها بخشی از آن به دسترس ما رسیده که آن هم قطعۀ از کتاب گرشاسپ است و صاخب تاریخ سیستان از آن نقل کرده است. کتاب گرشاسپ نامه ای ابولمؤید بلخی بعد ها اساس منظومۀ اسدی طوسی قرار گرفته و به نام « گرشاسپ نامۀ ای اسدی» یاد میشود(۳)
ابوعلی محمد فرزند احمد بلخی یکی از جملۀ ای نویسنده گان و شاعران مشهور بلخ که در نیمه ای دوم سدۀ چهارم هجری میزیست از جمله کسانی است که به نوشتن شاهنامۀ منثور همت گماشت و کتابی ارزنده و مفید در بارۀ ای تاریخ حماسۀ ای ما به زبان دری از خود بجا گذاشت ابوعلی بلخی در این کتاب کوشیده است تا روایات حماسی و رزمی قهرمانان ملی و مردمی سرزمین خویش را به گونۀ ای مستند و و از روی روایات کتبی بیان کند. از همین روست که بعد ها شاهنامه اش بیشتر مورد توجه نویسنده گان و شاعران قرار گرفت، چنانچه به روایت بهار در « سبک شناسی» ابوریحان محمد فرزند احمد البیرونی دانشمند غزنی(۳۶۲ ـ۴۲۰هجری) در کتاب « آثارالیا قیۀ»خود از این کتاب نام برده و به معتبر بودن آن اشاره میکند(۴)
یکی از با ارزش ترین و مهمترین آثار حماسی منظوم دری که در واقع نخستین اثر حماسی منظومی است که از تصرف اندوهناک زمان بر کنار مانده و تا روزگار ما رسیده است، گشتاسپ نامه دقیقی است.
نام دقیقی ابوعلی یا ابومنصور محمد بوده و فرزند احمد دقیقی است که در حدود سال ۳۲۰ تا ۳۳۰ هجری در بلخ به دنیا آمد. عوفی در« لباب الباب» زادگاه دقیقی را طوس دانستسه و هدایت مینویسد که برخی دقیقی را بلخی و بعضی هم سمرقندی می شناسند. آورده اند که دقیقی دین زردشتی داشت و عده ای نیز گفته اند که چون دقیقی نام و تخلص مسلمانی دارد، لذا نباید دین زردشتی داشته باشد.
دقیقی در ابتدا به دربار چغانیان میزیست و در آنجا پادشاهانی چون ابو سعید مظفر و ابو نصر فرزند علی چغانی و ابوصالح منصور فرزند نوح سامانی را ستایش کرده است،مگر به نوح فرزند منصور سامانی به نظم شاهنامه پرداخت.
در مورد سال درگذشت دقیقی نمیتوان به یقین کامل سخن گفت زیرا درین مورد اندیشه های گوناگون در دست است، مگر آنچه درست ترمی نماید اینست که وی در بین سال های ۳۶۷ ـ ۳۷۰ هجری کشته شده باشد.
دقیقی شاعری بود شیرین زبان و چیره دست که غزل های نیکو میگفت، مگر شهرت عمده اش در سرودن شاهنامۀ وی است و اگر قرار میبود که این شاعر توانا موفق به سرودن تمام شاهنامه اش میگردید، نامش در کنار فردوسی جاویدان باقی میماند. مگر متاُسفانه که هنوز هزار بیت از شاهنامه را نسروده بود که بدست غلام خود کشته شد و منظومه اش ناتمام ماند؛ و بعد ها فردوسی حماسه سرای بزرگ و پر مایه، کشته شدن دقیقی را در شاهنامه اش یاد آوری کرده و هزار بیت دقیقی را در آن آورده است آنجا که میفرماید:
جــوانی بیــامد گشــــاده زبـــان سخنگوی و خوش طبع و روشن روان
به نظم آرم این نامه را گفت من از او شــادمـــــان شـــد دل انــجمــــن
جوانیش را خــوی بــد یار بــود ابــا بد همــــیشه به پیـــــکار بــــــود
برو تــاختن کرد نــــاگاه مــــرگ به سر بر نهادش یکی تیره ترگ
بدان خـــوی بد جان شیـــرین بداد نبود از جهان دلش یکروز شاد
یکایک از او بـــخت بر گشته شد بدست یکی بنده بر کشتـــه شد
زگشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار بگفت و سر آمــــد بر او روزگار
برفت او واین نامه ناگفته مـــــاند چنان بخت بیدار او حفــــته ماند
خــــدایـــــا ببحشــــا گنـــــاه ورا بیـــفزای در حــــــشر جـــــاه ورا( ۵)
آنگونه که از بیت های یاد شده معلوم میشود، هزار بیت دقیقی در مورد پیکار های گشتاسپ فرمانروای بلخ با ارجاسپ تورانی است که بنام « گشتاسپ نامه ای دقیقی» معروف و مشهور است. بنا بر روایت دقیقی نامه ای اصل موضوع « گشتاسپ نامۀ دقیقی » بدین گونه است:
« پس از رسیدن گشتاسپ به فرمانروایی آریانا، زردشت در بلخ ظهور کرد و به حضور گرشاسپ آمده گفت پیام یزدان را آورده است و کتاب اوستا را عرضه کرد و شهریار بلخی را به دین زردشتی خواند. گشتاسپ به آیین نو گرایید و به تبلیغ آیین زردشتی پرداخت. آتشکده ها بنا کرد و لهراسپ پیروزریر برادر گشتاسپ و دو فرزند گشتاسپ که مادر شان کتایون دختر قیصر رومی بود و دیگران همه به کیش زردشتی روی آوردند.
درین هنگام که روی کشور فرۀ ایزدی تابان و درخشان بود، گشتاسپ دادگستر آریانا آگنده از خیر و خوبی گردانیده بود شاهان و فرمانروایان اطراف باج گذار آریانا بودند، ارجاسپ فرمانروای توران چشم آن داشت که گشتاسپ فرمانروای بلخ به وی باج گذارد. زردشت به شهریار بلخ گفت که این در دین ما پسندیده نیست که به تورانیان باج بدهیم و گشتاسپ را از باج دادن به تورانیان باز داشت.
یکی از تورانیان ظهور زردشت و بر افتادن رسم بت پرستی و خبر کیش تازه و اباً ورزیدن گشتاسپ را از پرداحت باج به ارجاسپ شاه تورانی رسانیده و او نامه ای به گشتاسپ فرستاد و درین نامه از او خواست که به آیین کهن برگردد و زردشت را به دار بیاویزد. در آنصورت هر چه بخواهد از علامان آراسته و سرزمین های پهناور به او خواهد داد. ولی اگر زردشت را از خود دور نکند و به آیین پیشین بر نگردد با لشکر عظیم خویش به آریانا حمله خواهد کرد و این سر زمین را به آنش و خون خواهد کشاند و مردمان اش را به برده گی خواهد برد.
چون این نامه به بارگاه گشتاسپ شاه بلخ رسید، بزرگان پایتخت خویش را فرا خواند و به آنان مشوره کرد. آنگاه زریر برادر گشتاسپ که سپهسالار بوده، نامۀ ارجاسپ را پاسح نوشت و او را درین نامه سخت گفت و خوار کرد و اظهار داشت که تو برای هجوم آوردن به آریانا زحمت مکش که ما خود به نبرد تو خواهیم آمد. ارجاسپ تورانی پس از گرفتن پاسخ نامۀ حویش لشکر بیاراست و بسوی آریانا بسیج کرد. اینسو گشتاسپ آمادۀ پیکار شد و با سپاهی گران سر راه را گرفت.
جاماسپ حکیم وزیر مشاور او مردی سخت خردمند و دانا و از اصرار نجوم و فرجام کار ها آگاه بود. گشتاسپ عاقبت جنگ را از او جویا شد، جاماسپ پاسخ داد که درین پیکار گروهی انبوه کشته خواهند شد که چند تن از نزدیکان گشتاسپ و پسر خود وی نیز در آن جمع خواهند بود. ولی در پایان تورانیان بسختی در هم خواهند شکست و ارجاسپ تورانی به هزیمت خواهند رفت.
صحنه ای نبرد میان دو لشکر در کرانۀ جیحون بود. لشکر آریانا در این پیکار عده ای از بهترین سرداران و سالاران خود را از دست داد. از اینجمله بودند اردشیر، شیدسپ و نینواز فرزندان گشتاسپ بلخی و گرامی فرزند جاماسپ و زریر برادر گشتاسپ شاه که در کشاکش جنگ هنگامی که درفش ملی آریانا درفش کاویان به خاک افتاده بود، آنرا دوباره برداشت وعده یی از تورانیان که دیدند او درفش را از خاک بر میدارد، دستجمعی بر وی حمله بردند و به شمشیر دستش را از تن جدا کردند و او را به خاک افگندند.
غیر از فرزند گشتاسپ، برادرش زریر که سپهسالار آریانا بود و در نبردگاه گروهی بیشمار از دشمنان را کشته بود و دلیری شگفت انگیزی از خویش نموده بود و به دست مردی تورانی به نام بیدرفش که ناجوانمردانه در راهش کمین کرده و نهانی ژوبینی زهر آبدار به سوی او افکند، کشته شد. بستور فرزند زریرکه کودک بود در میدان جنگ به دیدن کالبد پدر رفت. تا رسید به جایی که پدرش کشته شده بود چند تن از سپاهیان را از پا در آورد و چون تن خون آلود و افتاده بر خاک زریر نامدار را دید، نزد گشتاسپ برگشت و به نیای خویش گفت: انتقام خون پدرم را بگیر! آنگاه اسفندیار فرزند گشتاسپ با بستور به نبرد رفته بی درفش ناجوانمرد قاتل زریر را بکشت.
سپس لشکر آریانا به فرمان اسفندیارپور گشتاسپ به حملۀ دستجمعی پرداختند و دمار از جان دشمن بر آوردند. ارجاسپ شاه توران پا به گریز نهاد و سپاهیان او سلاح از دست بیفگندند و خود را تسلیم کرده امان خواستند. اسفندیار بر آنان بخشایش آورد و به لشکر آریانا دستور داد که از جنگ و کشتار دست بر دارند. گشتاسپ شاه بلح بعد از این پیروزی به بلح بر گشت و گذارش جنگ را به صورت فتحنامه به فرمانروایان و بزرگان اطراف فرستاد و بستور را با عده ای از سپاهیان به تعقیب ارجاسپ تورانی گسیل کرد و به اسفندیار فرمان داد که با لشکر خویش به شهر ها و نواحی اطراف برود و کیش پیام آور بلخی را بپراگند.
پس از چندی همه آیی زردشت را پزیرفتند و دست از بت پرستی بر داشته به دین نو گرویدند و از گشتاسب پادشاه بلخی اوستا و زند خواستند. درین هنگام کشور آریانا چنان شاداب و آبادان و بسامان بود که به بهشت میماند.
پس از چندی گشتاسپ شاه در اثر بدگویی و سعایت یکی از نزدیکان خویش که با اسفندیار دشمن بود با فرزند خویش خشم گرفت و آن قهرمان آزاده را در گنبدان دژ به زندان افکند و به زولانه و زنجیر کشید و خود برای تبلیغ آیین نو راهی سیستان نیمروز شد و دو سال در آنجا مهمان رستم زابلی و پدرش زال بود.
خبر مسافرت گشتاسپ شاه به نیمروز و زندانی شدن اسفندیار به همه جای پیچید. درین هنگام ارجاسپ تورانی که سخت از اسفندیار میترسید جاسوسی را به پایتخت آریانا فرستاد تا حقیقت امر را گزارش دهد. وی بلخ را از گشتاسپ و اسفندیارتهی یافت تنها لهراسپ پیر را دید که با گروهی از پارسیان در آتشکده به عبادت مشغول است و جریان به اطلاع ارجاسپ رسانیده و آنگاه ارجاسپ به عزم هجوم دوباره سپاه پراگندۀ خویش را گرد آورد» (۶)
بدین گونه دیده میشود که هزار بیت دقیقی از آغاز فرمانروایی گشتاسپ و رفتن لهراسپ به نوبهار بلخ آغاز یافته و در شرح پیدا شدن زردشت در بلخ و تجاوز ارجاسپ تورانی به آریانا و پیکار اهل آریانا در راه حفظ تمامیت ارضی و شرافت ملی سروده شده است وتا زمانی که دومین مرتبه ارجاسپ تورانی به آریانا لشکر کشی میکند، ادامه میابد. مگر در همین جا رشتۀ داستان نسبت به کشته شدن دقیقی بدست غلامش قطع گردیده و شاهنامۀ او ناتمام میماند.
از مطالعۀ دقیقی نامه چنین بر می آید که در سرتا سر این اثر حماسی از نگاه جهانبینی که در این عصر و زمانه مسلط است، دو گونه اندیشه و ایدۀ متضادبا هم مبارزه و کار و پیکار قرار دارند، و جنگهایی که بین اهل آریانا و تورانی ها هم صورت میگیردهم بمنظور ایده و اندیشه است و هم بخاطر مسایل مرزی. دقیقی با تاثیر پذیری دین زردشتی معتقد است که دو نیرو یکی نمایندۀ شر در طبیعت حکمفرمایی دارد که بنا به اندیشۀ دقیقی، زردشت به حیث پیغمبر نمایندۀ خیر بوده و آتش بحیث سمبول سپیدی و روشنایی باید مورد احترام و ستایش آدمیان قرار گیرد.
در شاهنامه ای دقیقی و بر علاوه مطالبی که یاد کرده آمد، مطالبی چون میهن دوستی، ارزش و بزرگداشت خرد و دانش، نا پایداری و زودگذری عمر، دفاع از نوامیس ملی و ارضی، عزم و اراده و دلیری و استواری و دوستی صمیمانه بین افراد خانواده و در بین انسانها، وبخشنده گی و انساندوستی و داد گستری و راستی و مخالفت با نیرنگ و نیکویی و خوبی و ژرف اندیشی زینهار دادن به بیچاره گان، مردانه گی و امثالهم که تمامی آموزنده است، بازتاب یافته و بگفتۀ پژوهشگری، دقیقی « چراغ احساس وطندوستی و مردم پروری را در دل ودماغ خواننده روشن میکند» (۷). و با ژرف اندیشی، افتخارات ملی و قومی ما را با سرودن شاهنامه اش زنده ساخته و به قرار گفتۀ فردوسی به تعداد هزار بیت از خود به یادگار گذاشته است که پس از مرگ وی فردوسی ونبالۀ کارش را به نیکوترین وجهی دنبال نموده و چنان کاخی را از نظم آباد میکند که از هیچگونه باد و بارانی گزند نمی بیند، آنجا که خود گفته است:
جهان کرده ام از سخن چون بهشت ازین بیش تخم سخن کس نکشت
بنــا های آبــــــــاد گردد خـــــراب ز بـــاران و از تـــابش آفتـــاب
پی افگـــندم از نــــظم کــاخ بــــلند که از باد و باران نیابد گــزند
نمیرم از این پس که مـــن زنده ام که تـــخم ســخن را پراگــنده ام
فردوسی ( ۸ ) در سن سی و پنج سالگی به سرودن شاهنامه دست یازید و مدت بیست و پنج تا سی و پنج سال عمرش را درین کار پر مایه صرف کرد و در حدود شصت هزار بیت در بارۀ تاریخ نیاکان ما سرود. فردوسی شاعریست در خور تحسین و آفرین که دنیایی شعر و هنر همواره به نامش افتخار میورزد. او شاعریست که میخواهد به گیتی نشان دهد که چسان مردانی در سرزمین او زنده گی کرده اند و چگونه راهی رفته اند و با چه نیرویی در کارزار زنده گی، دشواری های خود و دیگران را یکسو افگنده و سر انجام دارای چه خصوصیات و ویژه گی های انسان منشانۀ بوده اند.
فردوسی کسیست که توانسته زبان ما را دیگر از گزند حوادث ایمن نگاهدارد و به قرار گفتۀ خودش عجم را بدین پارسی زنده ساحته است:
بسی رنج بردم درین سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
و اینکه وی به احیای مفاخر ملی اقدام کرده ودرین کار پر مایه و با ارزش پیروزی یافته است، چنین گوید:
چو این نـــامور نــامه آیـــد به بــن ز من روی کشور شود پر سحن
ازیـــن پس نمیــرم که من زنـده ام که تـــخم ســخن را پــراگنده ام
هر آنکس که دارد هش رای و دین پس از مـــرگ بر من کند آفرین
بدون شک همین شاهنامه است که شناسنامۀ کشور ما و ملت ما و سند ملکیت سر زمین ماست وهمین شاهنامه است که نیاکان ما را هم به خود ما و هم به دیگر مردم جهان میشناساند و نیز همین شاهنامه است که فرهنگ خراسان پیش از اسلام را با فرهنگ خراسان بعد از اسلام پیوند میدهد.
فردوسی شاعری پاکباز و مردم دوست. وی هیچگونه تعصبی در برابر مسایل اجتماعی و ملی در اندیشۀ تابان و فکر فروزان خود راه نمیدهد؛ از همین روست که در سر تا سر شاهنامه اش انسان را پند میدهد و آن هم پندی که از قند شیرین تر است.
فرودسی به این اندیشه است که یگانه راه نجات و رستگاری آدمیزاده از تنگنایی زندگی بدست آوردن علم و دانش است و انسانی سعادتمند و خوشبخت تواند بود که راه دانش را در پیش گیرد، چنانچه گفته است:
ترا دین و دانش رهاند درست ره رستگاری بباید جست ( ۹)
و جای دیگر در همین مورد گفته است :
ره دانشی گیر و پس راستی کزین دو نگیرد کسی کاستی
( شاهنامه، ج۲، ص ۲۰۸)
و بهترین هنر انسانرا در دانش و خرد دانسته و گفته است:
به دانش بود مرد را آبروی به بی دانشی تا توانی مپوی
نکوتر هنر مرد رابخردیست که کار جهان در رۀ ایزدیست
سخن خوب گوید دارد خـــرد چو با شد خرد رسته گردد ز بد
( شاهنامه فردوسی، ج ۴ ص ۵۱۷)
از نگاه فردوسی شادی و غم آدمیزاد از خرد است و سرنوشت انسان در هر دو جهان با خون پیوند نا گسستنی دارد:
خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دستگیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست وزویت فزونی و زویت کمیست
بنا بر انیشۀ فردوسی آنچه که بر دانش و خرد متکی باشد خوب و نیکو و در غیر آن زشت و نا پسند است؛ بدین معنی که آنچه درست و نا درست، زشت و زیبا، خوب و بد را از همدیگر جدا میکند، خرد است. وی معتقد است که نظام دولتی پذیرفتنی و قابل تایید است که اساس آن بر خرد گذاشته شده باشد. ازینرو در سراسر شاهنامه از نظام و امیری هدایت میکند که بخردانه باشد و بر عکس نظام ناب نابخردانه و شخص نادان نزد او قابل انتقاد و ناپذیرفتنی است و بگفتۀ جوانشیر در سراسر شاهنامه « آنچه تعیین کننده ای مرز هاست، خرد است؛ هر شاهی که بیداد میکند دیوانه و نابخرد است و هر شاهی که خردمند است دادگر و مورد قبول عامه» ( ۱۰)
و به گفتۀ فردوسی شاه بیدادگر قابل نفرین است:
که نفرین بود بهر بیداد شاه تو جر داد مپسند و نفرین مخواه
( شاهنامه، ج ۴ ، ص ۴۴۹)
در شاهنامه ای فردوسی در حدود پنجاه شاه به چشم میخورد که از آن جمله هژده تن قابل تایید فردوسی بوده و دیگران قابل نفرین اند و علتش همانا بیداگری و ستمگری آنهاست.
داد و دهش و دوری از آزار دیگران مسلۀ ای دیگر یست که فردوسی سخت به آن معتقد بوده و به نظر وی انسانی سعادتمند است که به دیگران یار و مددگار باشد. سخاوت، مهمان نوازی و کمک به دیگران یکی از اوصاف شایسته و انسانی هر انسان واقعی است. فردوسی در تمام شاهنامه از انسان جوانمرد، کریم و دادگر به خوبی یاد کرده و بر عکس از انسان خسیس، ظالم وستمگر به زشتی نام میبرد.
در وصف فریدون پسر آبتین که شاهیست دادگر و بخشنده، اینگونه عقیده دارد که:
فریدون فرخ فـــــــرشته نــــبود ز مشک و ز امبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی تو داد و دهش کن فریدون تویی
( شاهنامه، ج اول ص ۱۵)
و اما از بیژن که مردیست بی دادگر و ظالم، یاد کرد زشتی دارد، بدینگونه:
گنهگار بود بیژن ترک نیز ورا نیز هم بر سر آمد قفیز
خرد زانچنان مرد بیگانه گشت از آن پس شنیدم که دیوانه گشت
( شاهنامه ، ص ۵۲۷)
ودر مسلۀ آزار دیگران به آزاردادن موری متاُثر است ولوکه در قبال آن جهان هم بدست آید:
به نزد کهان و به نزد مهان به آزار موری نیارزد جهان
( شاهنامه، ج اول ص ۵۵)
ودر جای دیگر گفته است:
بی آزاری و راستی بگزین چو خواهی که یابی به درد آفرین
( شاهنامه، ص ۵۱۰)
از نظر فردوسی مرگ امریست حتمی و هیچکس را از آن گریزی نیست و چون چنین است پس باید خوب زیست و از کبر و خودخواهی دوری جست. در مساُلۀ مردن آنچه که نزد فردوسی عمده است، آنست که چگونه باید مرد انسان آگاه و متعهد کسی خواهد بودکه دلیر باشد، نهراسد و شیوۀ مردن خوب را بداند و مردانه بمیرد و بکوشد تا آنگونه زیست کند که نامش را ماندگار سازد؛ چنانکه رستم به سیمرغ گفت:
به نام نیکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست
( شاهنامه، ج ۳، ص ۳۱۱)
به نظر فردوسی مردن یعنی بنده گی است و آزاد بودن یعنی زنده گی، یعنی آنانیکه می رزمند و آزاد میزیند، زنده و جاوید، وبر عکس آشخاص زبون که در برده گی و اسارت بسر میبرند، مرده و ناپایدار؛ آنجا که گوید:
مرا مرگ بهتر از آن زنده گی که سالار باشم کنم بنده گی
و درین مورد چه شایسته مثالی آورده است:
یکی داستان زد برین بر پلنگ چو با شیر جنگ آورش خواست جنگ
بنام ار بریزی مرا گفت خون به از زنــدگـــانی بــه نــــــنگ اندرون
و اینست جواب رستم قهرمان ملی و مردمی برای اسفندیار رویین تن پور گشتاسپ بلخی که آمده است تا دست های رستم را بسته کرده و به نزد پدرش گشتاسب ببرد:
مرا سر نهان گر شود زیر سنگ از آن به که نام ام بر آید به ننگ
( شاهنامه، ج ۳، ص ۳۰۳)
و همچنان جواب رستم است برای سیمرغ:
مرا کشتن آسانتر آید زننگ و گر باز مانم ز پیکار و جنگ
( شاهنامه، ج ۳ ، ص ۳۱۱)
ازین مثال ها و مثال های دیگر میتوان ادعا کرد که مرکز اصلی اندیشه و فکر فردوسی در شاهنامه همانا تبلیغ نیکی وخیر است و دوری جستن از بدی ها و گزند و آسیب رسانی به بنی نوع انسان، چه آنچه که پس از مرگ از انسان به یادگار میماند همانا ثمره و نتیجۀ اعمال وفکر و کردار اوست. پس چه بهتر خواهد بود که به انجام دادن کار های نیک، نام خود را ماندگار سازیم:
بیا تا جهانرا به بد نسپریم به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یــــــادگار
( شاهنامه، ج اول، ص ۱۵)
و در هنگام گرفتار شدن خسرو پرویز به دست شیرویه، گفته است:
جوانمردی از کار ها پیشه کن همه بیکویی اندر اندیشه کن
ز بد تا توان یسگالش مــــــکن ازین مرد داننده بشنو سخن
چو گفتار و کردار نیکو کـــنی به گیتی روان را بی آهو کنی
( شاهنامه، جلد ۳، ص ۵۱۰)
در دنیا در بارۀ شاهنامۀ فردوسی کار های زیادی انجام شده است، چنانچه دانشمندانی چون: پتیزی، ادوارد برون، فریدریش روککرت، ویکتور هوگو، برتلس، ژول مول، کریسکی، ارنست رنان، هانری ماسه، گویته، استاریکف، هرمان اته، نولدکه، اوسلی، ژکوفسکی، و مانند اینها پیرامون زیست نامۀ فردوسی و شاهنامه اش کتابهای زیاد نوشته اند وهریکی شان به نوبۀ خوداین شاعر ارجمند را ستایش کرده اندو امروز گفته میتوانیم که شاهنامه ای فردوسی به همۀ زبان ها ترجمه و معرفی گردیده است. مگر تآثیر فردوسی و شاهنامه اش بالای شاعران و نویسنده گان زبان و ادب دری اضافه تر از هر کس دیگر است، چنانچه اگر ما تذکره ها، فرهنگ ها و دیوان شاعران زبان و ادبیات دری را مورد مطالعۀ خویش قرار دهیم، بدون شک صد ها شاعر و نویسنده به شکلی از اشکال فردوسی را گرامی دانسته و از آن به نیکی یاد کرده کرده اند و به استادی وی اعتراف نموده اند.
عروضی سمرقندی در چهار مقاله اش که در سال ۵۵۱ و یا ۵۵۲ به نگارش در آمده در مورد ارزش شاهنامه و استادی فردوسی چنین ابراز عقیده میدارد که: « استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود از دهی که آن دیه را باژ خوانند... فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت و شاهنامه به نظم میکرد بست و پنج سال در آن کتاب رنج برد و الحق هیچ باقی نه گذاشت و سخن را به آسمان علیین برد و در عذویت به ماه معین رساند و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است. در نامه ایکه زال همی نویسد به سام نریمان در آن وقت که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد ... و من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم...» (۱۱)
و دولتشاه سمرقندی در « تذکرة الشعراء» به اینگونه از فردوسی یاد میکند:
« اکابر و افاضل متفق اند که شاعری درین مدت روزگار اسلام مثل فردوسی از کتم عدم پای به معمورۀ وجود ننهاده و الحق داد سخنوری و فصاحت داده و شاهد عدل بر صدق این دعوا کتاب شاهنامه است که درین پانصد سال گذشته از شاعران و فصیحان روزگار هیچ آفریده ای را یارای جواب شاهنامه نبوده و این حالت از شاعران هیچ کس را مسلم نبوده و نیست و این معنی هدایت خداییست در حق فردوسی گفته اند:
سکه کاندر سخن فردوسی طوسی نشاند کافرم گر هیچکس از جــــمله فرسی نشاند
اول از بالای کرسی بر زمین آمد سخن او سخن را باز بالا برد و بر کرسی نشاند» ( ۱۲)
آنچه که در اینجا قابل یادآوریست، اینست که دو بیت بالا را داکتر سید حسن ناصری در مقالۀ « فردوسی و شاهنامه » که در مجلۀ « هنر مردم» در سال ۱۳۵۴ به چاپ رسانیده به نام ابن یمین فریومدی ثبت کرده با اندک تفاوتی که بدین جای یاد کرده آید:
سکه کاندر سخن فردوسی طوسی نشاند تا نه پذیری که کس از زمرۀ فرسی نشاند
اول از بالای کرسی بر زمین آمد سخن او دگر بارش به بالا برد و بر کرسی نشاند
و انوری ابیوردی شاعر نامدار که خود در حقیقت استاد سخن است به استادی فردوسی و شاگردی خویش با کمال افتخار چنین یادآوری میکند:
آفرین بر روان فـــــردوسی آن همایون نژاد فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد او خداوند بود و ما بنده (۱۳)
و حکیم نظامی گنجوی که استاد استادان زمانه اش بود از فردوسی در شرفنامۀ خویش چنین ستایش کرده است:
سخنگوی پیشنه دانایی طـــوس که آراست زلف سخن چون عروس
در آن نامه که گوهر سفته راند بسی گــفـتنی هـــــــای نا گفته ماند
اگر هــر چه بشنیدی از باستان بـــگفتی دراز آمــــدی داســــــــتان
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود همان کفت که از وی گذیرش نبـــود (۱۴)
و در « مرزباننامه» آمده است که امام احمد غزالی به لفظ خویش اقرار نمود که آنچه را که من در مدت چهل سال وعظ و مجلس گفته ام فردوسی در یک بیت گفته است آنجا که میخوانیم
« در فواید مکتوبات خواندم که امام احمد غزالی رحمت الله روزی در مجمع تذکیر و مجلس وعظ روی به حاظران آورد و گفت: ای مسلمانان ! هر چه من در چهل سال از سر این چوب پاره شما را میگویم فردوسی در یک بیت گفته است، اگر بر آن خواهید رفت از همه مستغنی شوید:
ز روزی گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن» (۱۵)
و دانشمند تاجیکی بنام ش. حسین زاده در مورد فردوسی اینگونه عقیده دارد که:
« فردوسی همچون معماری بزرگ و با مهارت از سخن و کلمه های فارسی، دری، تاجیک چنان کاخ بلند و زوال ناپذیر ساخت که عصر ها گذرند هم از تاثیر باد و باران ها، یعنی از دست حادثۀ زمان ها شکست نخواهد یافت چون پایه های آن کاخ به زمین مستحکم جای گرفته اند، کنگره هایش تا آسمان برداشته شده و با صنعت کاری های عجیبی آرایش یافته اند» (۱۶)
و این شعر منسوب است به صهیر فاریابی که در ستایش فردوسی سروده است :
ای تازه و محکم از تو بنیاد سخن هرگز نکند چون تو کسی یاد سخن
فردوس مقام بادت ای فردوســـی انصاف که نیک داده ای داد سخن
و ملک الشعراء بهار در شعر چهار تن را استاد میداند، مانند فرخی و عسجدی، زینتی و عنصری، مگر این هر چهار تن را در شعر از شاگردان فردوسی میشمارد، چنانکه درین شعر میخوانیم:
چهار تن در یک زمان جستند در دوران سری پنج نوبــــت گـــفتند از فــــر شعر و شاعری
جــاه و آب رودکی شــد تازه زین چار اوستاد فـــرخی و اســجدی و زینــتی و عــــنصری
چرخ برایــــن چار تن بگماشت چشم عاطفت دهر بریــن چــــار پــــور افگند مهر مادری
باچنان حـــتشمت که بـــودند آن اساتید بزرگ مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری
بنده گان بــــودند و شاگردان بر استاد طـوس زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری
مــن عجــب دارم از ان مردم که هم پهلو نهند در سخـــن فــــردوسی فـــرزانه را با انوری
انوری هـــــــرچند بــــاشد اوستــــاد بی بدیل کی زنــد بـــا اوستــــاد طـــــوس لاف همسری
شاهــــــنامه هستبی اغــــراق قــــرآن عـــجم رتبــــــۀ دانـــای طـــــوس رتبـــه ای پیغمبری
گفت پــــیغــمبر که دارنـــد اهل فردوس برین بـــر زبان لفــــظ دری جــــای زبان مـــادری
نی عجــــب گر خـــازن فردوس فردوسی بود کـــو بــــود بی شبه رب النـــوع گفـــــتار دری
و بدیع الزمان فروزانفر دانشمند شناخته شدۀ ایران در کتاب « سخن و سخنوران ایران» در بارۀ فردوسی چنین مینویسد: « کتاب شاهنامه که امروز یکی از خزاین لغت و گنجینه های فصاحت زبان ما است برای وسعت و قوت فکر و قدرت بیان و استواری طبع و اقتدار کلامی و احاطۀ تعبیری این استاد بزرگ بهترین نمونه و قویترین دلیل است واز آنجا میتوان دانست که در گذارش معانی و پرداخت افکار، وی را چه مایۀ فراوان حاصل بود تا توانست آن داستان ها و معنا های سخت عبارت را به این صورت زیبا و درین الفاظ جزل و روان جلوه دهد.
فردوسی به پاکی اخلاق و عفت نفس و سخن بر همه شعرا افزونی و برتری دارد... فردوسی وطنپرست بوده و به سر زمین نیاکان حود یعنی ایران بسیار عشق داشته و شور مخصوص آشکار میسازد »(۱۷)
واصف باختری پژوهشگر توانا و شاعر معاصر کشور ما در بارۀ فردوسی اینگونه عقیده دارد که: « فردوسی که نمی خواست فرهنگ پر بار زادبوم اش همانند برۀ بی آزاری به سوی مرتع تبعید، بسوی گمنای نابودی رانده شود، چون درختی تناور قامت بر افراشت و نه تنها بر روزگار خویش که بر سده های آینده نیز سایه گسترد.» (۱۸).
و ف. جوانشیر در کتاب حماسۀ داد که به عقیدۀ نگارنده بهترین کتاب در بارۀ شاهنامۀ فردوسی است، چنین مینویسد که « نوشتن پیرامون شاهنامه دشوار است و امروز خاموش ماندن گناه. فردوسی جنگ داد را میستاید و خواننده را به همرای خود وارد صحنۀ نبرد میسازد. درین صحنه خواننده بی تفاوت نیست، جانب دار است، ولی نه در جانب هر به اصطلاح خودی، بلکه در جانب داد و آزاده گی. درین نبرد داد و بی داد خواننده از مهمترین و پاکترین احساساتی انسانی لبریز میشود و همراه نیروی داد در جنگ شرکت میورزد و با هیجان فزاینده یی پیشرفت و پیروزی آنرا دنبال میکند. عظمت حماسه های شاهنامه ناشی از همین عظمت اندیشه های انسانی فردوسی است» (۱۹)
آنچه در اینجا قابل یادآوری است اینست که برای خواننده گان شعر فردوسی همیش این سوال پیش میآید که تا سرودن شاهنامه توسط فردوسی چه جریاناتی گذشته است که خوشبختانه جواب این پرسش نیز توسط فردوسی داده شده، چنانچه در سراسر شاهنامه ابیات زیادی را میتوان یافت که مصادق ادعای ماست.
در مجلۀ « هنر و مردم» پژوهشگری زیر عنوان « در خانۀ بزرگترین سخنسرای ایران» ابیاتی را از شاهنامه نقل میکند که در آرامگاه فردوسی به خط خوش نستعلیق کنده کاری شده است چون آن ابیات که به تعداد چهل و هفت بیت است از زیبایی و صلابت و روانی خاصی بر خوردار است و از طرفی هم خواندن آن ابیات ما را به حقایق تاریخی سرودن شاهنامه یاری میرساند، بناء در اینجا نقل میکنیم:
بنــــام خـــداوند جـــان و خـــــــــرد که ازین برتر اندیشه بر نـــگذرد
خــداوند میــــهان و گـــردان سپـــهر فروزندۀ ماه و ناهید و مـــــــــهر
زنام و نشــان و گـــمان برتر است نگارنده ای بر شده گوهر اســـت
یـــکی نـــامه بـــد از گۀ بــــاستـــان فــــروان بـــــدو اندرون داستـــان
پــــراگــــنده در دست هر موبــــدی از او بهره یی برده هر بـــخردی
یــــکی پـــهلوان بـــود دهـــقان نژاد دلیـر و بــزرگ خردمنــــد و راد
پــــژوهــــندۀ روزگار نـــــــــخست گذشته سـخن ها همه باز جـــست
ز هر کشوری مــوبدی ســـال خورد بیاوردو این نــامه را گرد کــــرد
بپـــرسید شــان از نــــــــژاد کــــیان و ازآن نامـــداران و فرخ گــوان
که گیــــتی به آغـــــــاز چون داشتند که ایدون بمــــا خـــار بگــذاشتند
بـــگفتند پیشش یـــکایــــک مــــــهان سخن های شاهان و گشت جــهان
چو بشنید از ایشــان سپهــبــد ســــخن یـــکی نــامـــور نامه افــکند بــن
چــنان یادگاری شـــد اندر جـــــــهان برو آفـــــرین از کهان تا مــــهان
چو از دفتر این داســـتان ها بــــــسی همی خواند خواننده بر هـــر کسی
جــــــــوانی بــیامـــد کـــشاده زبـــان سخن گوی خوش طبع روشن روان
به نظم آرم ایـــن نامــــه را گفت مـن ازو شـــادمــــان شــد دل انـجمن
ز گشتاسپ ارجـــــاسپ بیتی هــــزار بگفـــت و ســر آمد برو روزگار
بـــرو تاخـــــتن کــــرد نــــاگاه مرگ نهادش به سر بر یکی تیره ترک
بر فــت او و ایـــن نامه نا گفته مانـــد چنان بــخت بیدار او خفــــته ماند
دل روشـــن من چــو بر گشت از اوی سوی تخت شاه جهان کرد روی
که ایـــن نــامه را دســت پــیش آورم زدفـــتر به گــفــتار خویش آورم
به شهــرم یــــکی مهـــربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفـــت خوب آمـــــد ایــــن رای تو بــه نــیکی خــــرامــد مگر پای تو
نـــوشــتـــه مـــن ایـــن نــــامۀ پــهلوی بــه پــیش تـــو آرم مــــگر نغنوی
گشاده زبــــان و جــــوانیـــت هـــست ســـخن گــفــتــن پـــهلوانیت هست
شو ایــن نـــامۀ خــــســروی بــاز گوی بدیـــن جـــوی نــزد مهان آبروی
چــــو آورد ایــن نـــامــــه نــزدیک من بر افـــروخت این جان تاریک من
به پـــیــوستم ایــن نامـــــۀ بــاستـــــــان پــسنــدیــده از دفـــتـــر راســــتان
ز ابـــیات غــــــرا دوره ســــی هــــزار مـــر آنــــجــملــه در شیوۀ کارزار
مــــن ایــــن نــامۀ شـهــــریاران پیـــش بگـــفــتم بدین نغز گفــــتار خویش
هـــمان نـــام داران گـــــردن کــــــشان که دارم یــکایـــک از ایشان نشان
هـــمه مـــــرده از روزگــــــــــار دراز شد از گفــــت من نام شان زنده باز
چـــو عیسی مـــن ایــن مردگان را تمام ســـراســــر هـــمه زنده کردم بنام
بنــــا هــــای آبـــــاد گــــــــــردد خراب زبــــــاران و از تـــابـــش آفـــتاب
پی افـــــگندم از نـــظم کاخـــــی بــلنـــد که از بــاد و بـــاران نـیـــابـد گزند
بـــدیــن نــــامه بـــر عـــــمر ها بــگذرد بـــخواند هــر آنکس که دارد خرد
جــهان از سخـــــن کـرده ام چون بهشت از بیش تخـــــم سخن کس نــکشت
بسی رنــــج بــــردم دریــــن ســــال سی عــــــجم زنــــده کردم بدین پارسی
زمــــانم ســـر آورد گفــــت و شــــنــیــد چو روز جوانی به پیــــــری رسید
رخ لاله گـــــون گشــــت بر سان مـــــاه چو کافــــور شد رنــــگ ریش سیاه
زپـــــیری خــــم آورد بــــالای راســـت هم از نــــرگسان روشنایی بکاست
کنون عــــمر نــــزدیک هـــــشتاد شـــد امــــیدم بــــه یــــکباره بــر باد شد
ســـر آمــــد کنـــون قصــــۀ یــــزدگرد به مـــــــاه سفــــند از مذ روز ارد
ز هــــــجرت شده پنــــــج هشـــتاد بــار که گــــفتــم مــــن این نامه شهریار
چـــو ایــــــن نــــامور نــــامه آید به بن زمـــن روی کـــشور شود پر سخن
هر آنـــکس کــه دارد هش و رای و دین پاز مــــــرگ بــــر من کند آفــرین
نــــمیــرم ازین پــس که مـــن زنــده ام که تـــخـــم ســــخن را پـــراگنده ام (۲۰)
و آفرین بر روان پاک فردوسی باد!