بس آه عنبرين که به عمدا برآورم
بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
قنديل دير چرخ فرو ميرد آن زمان
ز آن خوش دمي که صبح‌دم آسا برآورم
دلهاي گرم تب زده را شربتي کنم
ز آن هر دمي چو مريم عذرا برآورم
هردم مرا به عيسي تازه است حامله
از نخل خشک خوشه‌ي خرما برآورم
زين روي چون کرامت مريم به باغ عمر
سحر آورند و من يد بيضا برآورم
تر دامنان چو سر به گريبان فروبرند
رختش به تابخانه‌ي بالا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکي فسرده ماند
و آوازه‌ي صلا به مسيحا برآورم
رستي خورم ز خوانچه‌ي زرين آسمان
سر ز آن سوي فلک به تماشا برآورم
ني‌ني من از خراس فلک برگذشته‌ام
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
از سينه باد سرد تمنا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوي نان گرم
زين نان دهان به آب تبرا برآورم
آب سيه ز نان سفيد فلک به است
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
آباي علويند مرا خصم چون خليل
هر جا که محرمي است دم آنجا برآورم
از خاصگان دمي است مرا سر به مهر عشق
نادان نمايم و دم دانا برآورم
در کوي حيرتي که هم عين آگهي است
اين دم ز راه چشم همانا برآورم
چون ناي اگر گرفته دهان داردم جهان
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
کامروز کار دولت فردا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوي آن
دست از دهان خم به مدارا برآورم
جام بلور در خم روئين به دستم است
خود را به رنگ آينه رعنا برآورم
تا چند بهر صيقلي رنگ چهره‌ها
در زرد و سرخ حليت زيبا برآورم
تا کي چو لوح نشره‌ي اطفال خويش را
چون کعبه سر ز شقه‌ي ديبا برآورم
تا کي به رغم کعبه نشينان عروس‌وار
خود را لباس عنبر سارا برآورم
اوليتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
چون روز سر ز صدره‌ي خارا برآورم
دلق هزار ميخ شب آن من است و من
ده چشمه چون کليم ز خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به يک عصا
تن را به عودي شب يلدا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون
تا آفتابي از دل دروا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزير نيست
پوشم سياه و بانگ معزا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زين پس ابروار
من نيز سر ز چوخه‌ي خارا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
کار حجيم سبعه ز امعا برآورم
چند از نعيم سبعه‌ي الوان چو کافران
و آتش ز بادخانه‌ي احشا برآورم
شويم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
به ز آنکه دم به ميده‌ي دارا برآورم
قرص جوين و خوش نمکي از سرشک چشم
کاين شوربا به قيمت سکبا برآورم
هم شورباي اشک نه سکباي چهرها
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چون عيش تلخ من به قناعت نبود خوش
چه اره بر سر زکريا برآورم
چه عقل را به دست اماني گرو کنم
نسناس چون به زيور حورا برآورم
قلب ريا به نقد صفا چون برون دهم
از سينه زنگ کينه به سيما برآورم
چون آينه نفاق نيارم که هر نفس
زال زرم که نام به عنقا برآورم
آن رهروم که توشه‌ي وحدت طلب کنم
گرد از هزار بلبل گويا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صيد
نفس اژدهاست هيچ مگو تا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
صهبا گشاده آبي و زر بسته آتشي است
بر شاخ گل حديث تقاضا برآورم
بلبل نيم که عاشق ياقوت و زر بوم
کام از شکار جيفه‌ي دنيا برآورم
دانم علوم دين نه بدان تا به چنگ زر
حج از پي ربودن کالا برآورم
اعرابيم که بر پي احراميان دوم
من قصه‌ي خليفه و سقا برآورم
گر طبع من فزوني عيش آرزو کند
مستم نهان و عربده پيدا برآورم
با اين نفس چنان همه هشيار نيستم
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
اصحاب کهف‌وارم بيدار و خفته ذات
چون طفل ترش خيزم و صفرا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
روزي هزار قصر مهيا برآورم
بنياد عمر بر يخ و من بر اساس عمر
از ني کنم ستور و به هرا برآورم
مردان دين چه عذر نهندم که طفل‌وار
نامش به شير شرزه‌ي هيجا برآورم
زن مرده‌اي است نفس چون خرگوش و هر نفس
آن به که غسل هر دو به يک جا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حيض
چون آفتاب، غسل به دريا برآورم
درياي توبه کو که درين شام‌گاه عمر
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
خاقانيا هنوز نه‌اي خاصه‌ي خداي
با صاحب محک چه محاکا برآورم
گر در عيار نقد من آلودگي بسي است
زين حسرت آتشي ز سويدا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
تکبير آن فريضه به بطحا برآورم
سي‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم
ز آهي که چون شراره مجزا برآورم
حراقه‌وار در زنم آتش به بوقبيس
فرياد در مقام مصلا برآورم
از دست آنکه داور فريادرس نماند
طوفان خون ز صخره‌ي صما برآورم
زمزم فشانم از مژه در زير ناودان
تا پيش کعبه لولوي لالا برآورم
درياي سينه موج زند ز آب آتشين
زو نعت مصطفاي مزکي برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمير
هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
ديباچه‌ي سراچه‌ي کل خواجه‌ي رسل
چون طيلسان چرخ مطرا شود به صبح
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
من رخ به آب ديده مطرا برآورم
از اشک خون پياده و از دم کنم سوار
هويي گوزن‌وار به صحرا برآورم
خود بي‌نيازم از حشر اشک و فوج آه
غوغا به هفت قلعه‌ي مينا برآورم
اسفنديار اين دژ روئين منم به شرط
کان آتشم که يک تنه غوغا برآورم
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم
من سر به پايبوسي لالا برآورم
سلطان شرع و خادم لالاي او بلال
معراج دل به جنت ماوي برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
آوازه‌ي دني فتدلي برآورم
تا قرب قاب قوسين بر خاک درگهش
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
گر مدحتش به خاک سرانديب ادا کنم
آواز يا مغيث اغثنا برآورم
کي باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
غلغل دران حظيره‌ي عليا برآورم
زان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر
فرياد پيش داور دارا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
آه از شکستگي سر و پا برآورم
ز اصحاب خويش چون سگ کهف اندر آن حرم
وقت ثناي خواجه ثنايا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند
از يک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
اسماي طبع من به نکاح ثناي اوست
رخت از گوثري به ثريا برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثري
در حضرت خداي تعالي برآورم